فک کنم دیگه وقتش باشه

بریم سیم ها رو نگه داریم

بچه ها

یه کم تنوع به نفع هممونه

تیر برقا هم بیان جای ما

امروز

یه تیر برق رو دیدم که دیگه خسته شده بود

بهرحال

سیم برقا رو که نمی شه گذاشت زمین

گنجشکها پس چی

خوش آمدي برادر

نمي دانستم از کجا شروع کنم که دلگير نشوي ، هي تا کنار تابوت آمدم و برگشتم ، هي دل دل کردم که بگويم يا نه و آخر نتوانستم

بعد از اين همه وقت آمده اي ، هنوز گرد از استخوانهاي سوخته ات نگرفته اي ، هنوز وقتي نشده که روي ماه مادر را که بعد تو پير شد نگاهي کني ، بعد من به چه رويي سر حرف را به گلایه و دلتنگی باز کنم ؟

حالا به فرض که خجالت را کنار بگذارم و بخواهم حرف بزنم ، در اين هياهوي اشک و آه مگر صداي من به گوش تو ميرسد ؟ صداي فريادها آنقدر بلند است که من نميتوانم صداي خودم را بشنوم حتي ، چه برسد به اينکه دردم را بگويم

گريه ميکنند جماعت پشت تابوت تو که چرا از قافله شهدا جا ماندند و گريه ميکنند که تو شفيعشان باشي در روز معاد و روي تابوت تو با خودکار پيغام مينويسند که از يادشان نبري

خجلم برادر از اينکه در اين لحظه هاي عاشقانه ميان تو و عاشقانت باعث زحمت ميشوم اما عرضي دارم که مانده ام به که بگويم ، منتظر بودم کسي را پيدا کنم که برايش اين راز را برملا کنم ، کسي حال شنيدن حرفهايم را نداشت تا اينکه شما آمدي ، چه کسي بهتر از شما ؟خلاصه کنم ...

ده روز پيش يا کمي کم و بيش گفتندمردي در بيمارستان ساسان بعد از شش ماه مزمزه کردن طعم تلخ شيميايي شهيد شده است ، رفتم تا از خانواده اش حالی بپرسم ، برادر! من همسر شهيد بسيار ديده ام اما اين صورت محروم که حالا با اشک اذين شده بود شبيه هيچ همسر شهيدي نبود..این صاحب چشمان خسته ُ این بانوی دلشکسته ُ دستفروشهای کنار ناصرخسرو را میمانست یا چایفروشهای کنار بزرگراه را

اين بانوي صورت سوخته مرا ياد گوشه نشين هاي تهران مي انداخت ، ميگفت :‌با يک دکه اجاره اي در اسلامشهر روزگار ميگذراند ، ميگفت :چند وقت پيش يک کيسه برنج و چند روغن برايش آورده اند

اعتراضي نداشت بانوي مظلوم شهر ، برنج و روغن و پول نميخواست ، فقط خسته شده بود از شش ماه آمدن از جنوبي ترين نقطه شهر به بلوار کشا.رز که از قضا هیچ کشاورزی آنجا جا ندارد مگر به دوره گردی و دستفروشی ،‌ميگفت : شوهرم روي تخت شهيد شد و من آواره ام اينجا ، ميگفت برايم سخت است آمدن مکرر به بيمارستان ، گفتم چه ميخواهي؟ گفت هيچ فقط يکي بيايد زير تابوت شوهرم را بگيرد ، به خاک بسپاريمش ،من توان و پولي براي اين همه امدن و رفتن و نامه نگاري و غيره غيره ندارم

برادر !‌ از بنياد کسي انجا نبود که لااقل زير بال اين مادر مظلوم را بگيرد ، زنگ زدم ، اداره جانبازان هم کسي نبود ،‌انگار اگر کسي بعد ساعت اداري شهيد شود خونش به پاي خودش است

برادر ! همراهي نداشت جز چند همسايه از خودش رنجورتر و مظلوم تر و محروم تر و چند کودک که هنوز خيال ميکردند سايه نحيف بابا بر سرشان است

برادر ! اين قصه را نگفتم دلت را به درد بياورم که ميدانم دل نازنين تو در هنگامه مردي و مردانگي آتش گرفت ، نگفتم تا به کسي طعنه بزنم که از همه سنگدل تر منم که ديدم اين دردها را و از غصه نسوختم ، نگفتم که تو براي برادرت که با هم در يک سنگر بودي کاري کني چون ميدانم براي دستگيري ما دستي نداري ، فقط تمنايي دارم ،‌ اگر خودت صلاح ميداني ، به آنها که پشت تابوتت گريه ميکنند ، به آنها که از استخوانهاي متبرک تو شفاعت ميخواهند ، به آنانکه به حقيقت عاشقان م شهيدان هستند بگو ، بگو آن مرد که روي تخت از درد سوخت و شهيد شد برادر من است ، همسنگر من است ، به آنها بگو برادرت شهيدي است که يک عمر پيکر خويش را به دوش کشيد تا آن را به صاحبش بازگرداند ، به آنها بگو که هر چند وقت ، کنار خيابان اين شهر تابوتي روي زمين ميماند ، تابوت يک مرد ، تابوت يک شهيد ..بگو میشود همانقدر که عاشقانه در بیابان دنبال استخوانهای متبرک تو میگردند ُ کنار این بیمارستان هم چشمی بچرخانند که تابوت یک شهید روی زمین نماند

مجله طنز سیاسی

خبرگزاری مهر نوشت:"مصوبات هیئت دولت همچنان برای مجلس ارسال نمی شود."

احتمال اول: دولت برای کاهش هزینه و صرفه جویی، به جای پست پیشتاز از پست معمولی برای ارسال مصوباتش استفاده کرده است و با توجه به سرعت عمل پست، اگر مشکلی پیش نیاید تا یکی دو سال دیگر مصوبات به دست مجلسیان خواهد رسید!

احتمال دوم: شاید آدرس پستی رو بلد نیستن و نمی دونن به کدوم آدرس مصوبات رو بفرستن!

یک نظریه: هر کی مصوبه می خواد خودش بیاد بگیره! مجلسی ها هم عجب توقعاتی دارن ها!

***
رئیس دفتر تحقیقات کاربردی پلیس مبارزه با مواد مخدر گفت:"ناخالص ترین قرص های اکس به ایران صادر می شود."

یک نظریه از طرف یک آقای اینکاره: آقای رئیش اینو خودمونم می دونیم، اما اگه بیایم پیشتون از دشت این تولید کننده های نامرد شکایت کنیم که اول خودمونو می گیرین! خب باید بشوژیم و بشاژیم دیگه!!

یک نظریه ی دیگر توسط یک آقایه اینکاره ی دیگر: این ناخالصش که این همه توهم داره، پش بین خالصش دیگه چیه!

یک نظریه ی دیگر توسط یک اینکاره ی دیگر: ...... (ایشان قبل از دادن نظریه اش به آن دنیا سفر نمود!)

***
لنکرانی(وزیر سابق بهداشت): "امید به زندگی در ایران 6 درصد بیشتر از متوسط جهانی است."

احتمال اول: شاید منظورشان "امید به زنده بودن" بوده است نه "امید به زندگی!"

احتمال دوم: شاید به این دلیل است که پسران عزب و دختران ترشیده تا آخرین لحظه ی زندگی امید به زنده بودن دارند تا ناکام از دنیا نروند!

احتمال سوم: احتمالا به دلیل کیفیت بالای هلو می باشد!

احتمال چهارم: احتمالا اگه خودروها و جاده هامون استاندارد بودن و هواپیماهامون فرت و فرت به صورت عمودی فرود نمیومدن الان تعداد سال امید به زندگی در ایران توی کتاب رکوردهای گینس چاپ شده بود!

***
رامبد جوان:" نقدهای منتقدان را نمی‌خوانم."

نتیجه گیری منطقی اول: اوه! پس رمز موفقیت ایشون اینه! پس بگو چرا هر کار ایشون نسبت به کار قبلی اینقدر پیشرفت داشته و در کارهای جدیدترشون خبری از ضعف های قسمت های قبلی نیست!

نتیجه گیری منطقی دوم: پس واسه همینه اینقدر پرانرژی و شاده! توصیه می شه برای جلوگیری از دپرس شدن به این روند شدیدا ادامه بده و اصلا نقدهای منتقدا رو نخونه!

حرف حساب(!): اصلا نقد دیگه چیه؟! همینه که هست! می خوای نگاه کن! نمی خوای بزن شبکه ی دیگه!

***
بذرپاش (معاون رئیس جمهور و رئیس سازمان ملی جوانان):"مراکز همسریابی دولتی راه اندازی نمی شود."

یک کارشناس: شما هم عجب توقعاتی دارین ها! دولت براتون از همون بچگی تا وقتی بزرگ می شین همه کار می کنه از دادن شیرخشک رایانه ای گرفته تا تحصیلات رایگان در مدارس و مهیا کردن شغل متناسب با استعداد و تحصیلات و ... ، خب این یک کار رو دیگه خودت انجام بده، دولت بیاد برات همسر هم پیدا کنه؟! عجب رویی دارین دیگه شماها!!

یک جوان مجرد: آخه چرا؟! کی بهتر از دولت؟! فوتبال دولتی که جواب داد، اقتصاد دولتی هم جواب داد، چرا می خواین ما رو داشتن یک همسر به انتخاب دولت محروم کنین؟! چرا نمی خواین شاهد خوشبختی ما جوون ها باشین؟!

یک جوان مجرد دیگر: ای بابا! خب زودتر می گفتین که هوای مامان بزرگم رو بیشتر داشته باشم!

بازم یک جوان مجرد دیگر: نه ... باورم نمی شه ... (توضیح: این جوان پس از شنیدن این خبر یک دفعه سکته زد و ناکام به آن دنیا رفت!)

***
باز هم بذرپاش: "افزایش مبلغ وام ازدواج تا سقف پنج میلیون تومان در هیئت دولت تصویب شده است."

ترانه ی مرتبط: من و این همه خوشبختی محاله!

یک جوان در شرف مزدوج شدن: آقا این خبرهای خوش رو یک دفعه ندین، سکته می زنیم مثل اون جوون مجرد بالایی ناکام از دنیا می ریم ها!

یک جوان: دم هیئت دولت گرم! آقا این مصوبه رو بدین خودم بدو بدو ببرمش بدم به مجلس!

یک عاشق دلسوخته: می می جون! دیدی همه ی مشکلاتمون بالاخره حل شد! یادته بابات گفته بود تا نتونی یه زندگی معمولی واسه دخترم مهیا کنی با ازدواجتون موافقت نمی کنم؟! قراره 5 میلیون بهمون وام بدن! فردا میام خواستگاریت!! پس فردا هم عروسی می گیریم!!
***

1- صفار هرندی: آقای احمدی نژاد ، ... نمی رسید.

الف. در دوی سرعت به گرد پای من

ب. به باغچه ای که در فیلم تبلیغاتی کاندیداتوری اش نشان داد و در آن سبزی خوردن می کاشت درست و حسابی

ج. خیلی به فرهنگ

د. خیلی به وضعیت کشاورزان سیب زمینی

2- کلهر: ... کم نداریم ، ... کم داریم.

الف. از لحاظ اجرایی شدن وعده های انتخاباتی – سایت و نشریه برای اطلاع رسانی این موفقیت های بزرگ

ب. جوان در سن ازدواج – جوانی که امکانات ازدواج داشته باشد

ج. استعداد - موسیقی

د. از لحاظ مدیریتی در دولت مدیر لایق - مدیر خوشتیپ مثل من

3- به نظر شما کدام یک از گزینه های زیر جدی جدی توسط معاون مدير عامل ايران خودرو گفته شده است؟!

الف. خودروهای 405 بر اثر استرس ناشی از اینکه شاید صاحبانشان آنها را گازسوز کنند دست به خودسوزی می زده اند!

ب. صد در صد ماشین های تولیدی مجهز به ایربک و ترمز ABS (و یا به عبارت بهتر حداقل های ایمنی یک خودرو) شده اند.

ج. تندر 90 ما از نظر کیفی هم سطح مرسدس بنز است.

د. سمند ال ايكس قابلیت پرواز کردن به کره ی مریخ را دارا می باشد!

4- رحیم‌مشایی: ... شبیه یک جوک بود.

الف. خبر کاندیداتوری من در ریاست جمهوری دوره ی یازدهم 

ب. خبر مربوط به تندر 90 ، که گفته شده بود از نظر کیفی هم سطح مرسدس بنز است

ج. خبر رییس شدن من در دانشگاه آزاد

د. قضیه ی آن فردی که به ساندویچی می رود و از او می پرسند بپیچم می گوید نه مستقیم برو،

5- وزیر ارشاد: ...

الف. اگر همه ی نشریات توقیف شوند بسیاری از مشکلات حل می شود.

ب. اگر وزیر ارشاد تغییر کند بسیاری از مشکلات حل می شوند.

ج. اگر قانون مطبوعات تغییر کند بسیاری از مشکلات حل می‌شود.

د. اصلا ما مشکلی نداریم که بخواهد حل شود!

6- علی مطهری: احمدی‌‌‌نژاد ... می‌رود، اما ... ، باقی می‌ماند.

الف. با هواپیمای اختصاصي این ور و آن ور – بدهی اش به سازمان هواپیمایی

ب. سه سال دیگر - سوددهی سهام عدالت همچنان برای مردم باقی می ماند.

ج. سه سال دیگر - رکورد 25 میلیونی اش

د. سه سال دیگر - بدعت‌هایی که گذاشته است

7- ایلنا نوشت: "رونمایی مدل‌های ... مورد تاييد وزارت ارشاد"

الف. ابرو

ب. بینی

ج.لبخند

د. موی

8- مشایی: کسی که ... را درک نکند بهشت را نخواهد دید.

الف. سخنان من

ب. طرح تحول اقتصادی

ج. فیزیک

د. ریاضیات

9- "5 سال ديگر ... حذف مي‌شود."

الف. شرط داشتن سواد برای شرکت در کنکور

ب. شرط داشتن کارشناسی ارشد، لیسانس و دیپلم برای شرکت در آزمون دکترا

ج. ممنوعیت فروش مدرک دکترای تقلبی

د. دوره پيش‌دانشگاهي

10- وزارت بازرگانی: ...  .

الف. اصلا نگران هیچ چیزی نیستیم، چون نگرانی و استرس برای سلامتی خوب نیست!

ب. نگران افزایش قیمت کالاها هستیم.

ج. با توجه به افزایش 6 درصدی پایه حقوق کارکنان دولت نگران افزایش قیمت کالا های اساسی نیستیم.

د. نگران افزایش قیمت کالاهای اساسی نیستیم.
 

* توضیح ضروری 1: پاسخ 5 سئوال اول گزینه ی "ج" و پاسخ 5 سئوال آخر گزینه ی "د" می باشد.

* توضیح ضروری 2: لطفا امتیاز کسب شده خودتان را در قسمت نظرات ذکر کنید، تا به قید قرعه به پسرخاله خودمان جایزه ای را اهدا کنیم.

داستان زندگی  براساس یک داستان واقعی

مرد ، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیواریک جایی شبیه دل خودش ،
کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ، کفشهایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ،
دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ،
خیابان ساکت بود ،
فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ،
مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد
صدای گام هایی آمد و .. رفت ،
مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ،خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش ،
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد می
شد ، شاید مسخره اش می کردند ،
مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ،
معشوقه هم داشت ، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ،به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر ،گفته بود : - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پر میام ...فاطمه باز هم خندیده بود ،
آمد شهر ، سه ماه کارگری کرد ، برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد ، خواستگار شهری ، خواستگار پولدار ،تصویر فاطمه آمد توی ذهنش ، فاطمه دیگر نمی خندید ،آگهی روی دیورا را که دید تصمیمش را گرفت ،رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ،مثل فروختن یک دانه سیب بود ،
حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی ،
پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد یک گردنبند بدلی هم خرید ، پولش به اصلش نمی رسید ،
پولها را گذاشت توی بقچه ، شب تا صبح خوابش نبرد ،صبح توی اتوبوس بود ، کنارش یک مرد جوان نشست ،- داداش سیگار داری؟سیگاری نبود ، جوان اخم کرد ،
نیمه های راه خوابش برد ، خواب میدید فاطمه می خندد ، خودش می خندد ، توی یک خانه یک اتاقه و گرم
چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :- پولام .. پولاااام ،
صدای مبهم دلسوزی می آمد ، - بیچاره ، - پولات چقد بود ؟- حواست کجاست عمو ؟
پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید ،
جای بخیه های روی کمرش سوخت ، برگشت شهر ، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه ،
بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ،دل برید ، با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود ،
...
- پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس ...
چشمهاشو باز کرد ،صبح شده بود ،تنش خشک شده بود ، خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد ،در بانک باز شد ،حال پا شدن نداشت ،آدم ها می آمدند و می رفتند ،
- داداش آتیش داری؟صدا آشنا بود ، برگشت ،خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود ،
چشم ها قلاب شد به هم ،فرصت فکر کردن نداشت ، با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد ،- آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آی مردم ...
جوان شناختش ، - ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...
پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ....
افتاد روی زمین ، جوان دزد فرار کرد ، - آییی یی یییییی
مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا،
دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،- بگیریتش .. پو . ل .. ام
صدایش ضعیف بود ،صدای مبهم دلسوزی می آمد ،- چاقو خورده ...- برین کنار .. دس بهش نزنین ...
- گداس؟- چه خونی ازش میره ...دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش دستش داغ شد
چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ،سرش گیج رفت ،چشمهایش را بست و ... بست .
نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ، همه جا تاریک بود ... تاریک .
.........
همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه :
- یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد .
همین ،
هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ،
نه کسی فهمید مرد که بود ، نه کسی فهمید فاطمه چه شد
مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی ،
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ،
انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ،
شاید فاطمه هم مرده باشد ،
شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ،
کسی چه میداند ؟!
کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟
زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ،
قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست
قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست .

...........

                          بودیم و کسی پاس نمی داشت که باشیم

                               باشد که نباشیم و بدانند که بودیم

داستان عتيقه فروش و مرد روستايي

یک نفر عتیقه فروش به منزل روستایی ساده ای وارد شد. دید تغار قدیمی نفیسی دارد و در آن گوشه افتاده است و گربه ای در آن آب می خورد. ترسید اگر قیمت تغار را بپرسد روستایی ملتفت مطلب شود و قیمت گزافی طلب کند.
پس گفت : عمو جان چه گربه ی قشنگی داری ! آیا حاضری آن را به من بفروشی ؟
روستایی گفت : چند می خری؟
گفت : هزار تومان.
روستایی گربه را در بغل عتیقه فروش گذاشت و گفت : خیرش را ببینی.
عتیقه فروش پیش از آنکه از خانه روستایی می خواست بیرون برود ، با بی اعتنایی ساختگی گفت : عمو جان این گربه ممکن است در راه تشنه شود ، خوب است من این تغار را هم با خود ببرم. قیمتش را هم حاضرم بپردازم.
روستایی لبخندی زد و گفت : تغار را بگذارید باشد ؛ چون که بدین وسیله تا به حال 5 گربه را فروخته ام!!

حكايت شرلوك هلمز و واتسون

شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند.
نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست.
بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: “نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟
واتسون گفت:”میلیون ها ستاره می بینم
هلمز گفت: “چه نتیجه ای می گیری؟
واتسون گفت: “از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری ست، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است، پس باید ساعت حدود سه نیمه شب باشد
شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت: “واتسون! تو احمقی بیش نیستی! نتیجه ی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند